خبرگزاری مهر _ گروه فرهنگ و ادب: امروز ۲۵ مهر، هشتاد و پنجمین سالگرد کشته شدن شاعر آزادیخواه لب دوخته، میرزا محمد فرخی یزدی است که در زندان توسط اعمال رضاخان پهلوی کشته شد.
آن وقت که محمد، پسر دومِ محمد ابراهیم سمسار یزدی این ابیات را میسرود، گویی سرنوشت خود را به دست خود مقدر میکرد:
آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی
دست خود ز جان شستم از برای آزادی
میرزا محمد فرخی یزدی سال ۱۲۶۸ هجری شمسی در یزد به دنیا آمد، یک برادر بزرگتر داشت به نام عبدالغفور. همانجا در یزد فرخی علوم مقدماتی را آموخت، بخشی را طبق سنت در مکتبخانه و زمانی هم به تناسب روزگار در مدرسه مرسلین انگلیسی یزد. در کودکی شعر گفتن را آغاز کرد و از همان اول هم سر پرشوری داشت، شعرهایش در نوجوانی باعث شد از دبیرستان اخراج شود، یکسال بعد هم به کلی درس را کنار گذاشت و در ۱۶ سالگی ترک مدرسه گفت و سراغ نانوایی و پارچهبافی رفت.
او سخت هوادار فرقه دموکرات بود، و مانند شعر بالا اشعار زیادی در رثای آزادی دارد. البته فقط اشعار تند سیاسی و آزادی خواهانه نمیسرود، غزلسرای قابلی بود. یکی از غزلهایش که مضمونی عاشقانه و لطیف و خیال انگیز دارد و معروف است، آنقدر که بارها هم توسط خوانندگان ایرانی و افغانی خوانده شده این غزل است:
شب چو در بستم و مست از مِیِ نابش کردم
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم
دیدی آن تُرکِ خَتا دشمن جان بود مرا
گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم
منزلِ مردمِ بیگانه چو شد خانه چشم
آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم
شرحِ داغِ دلِ پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افکندم و آبش کردم
غرقِ خون بود و نمیمرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه شیرین و به خوابش کردم
دل که خونابه غم بود و جگرگوشه درد
بر سر آتشِ جورِ تو کبابش کردم
زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کَنْد تنم، عمر حسابش کردم
فرخی با وجود ترک تحصیل بسیار رشد کرد و به عنوان نماینده مردم یزد در دوره هفتم مجلس شورای ملی برگزیده شد، فعالیتهای سیاسی و انتشار مطالبش در روزنامههای طوفان، پیکار، قیام، طلیعه، آئینه افکار و ستاره شرق باعث شهرتش شد، هرچند روزنامه طوفان بارها توقیف شد و آن شهرت هم باعث زندانی شدن او میشد؛ اما دست از ابراز عقایدش برنداشت. تجربه زندان رفتنش قبل از حضور در تهران بود، وقتی هنوز در یزد بود و به جای قصاید تمجید آمیز نوروزی، مسمطی انتقادی درباره تاریخ ایران و خطاب به ضیغم الدوله قشقایی حاکم یزد نوشت و در مجمع آزادیخواهان خواند؛ و ضیغم الدوله هم به زندانش افکند و دستور داد لبانش را با نخ و سوزن بدوزند. این کار مردم را به خشم آورد و اعتراض و تحصن کردند و کار به استیضاح وزیر کشور و انکار و تکذیب او کشید.
فرخی بعد از آمدن به تهران و در میانه جنگ جهانی اول، به عراق رفت و مدتی در کربلا و بغداد بود که انگلیسیها مورد پیگرد قرارش دادند و ناچار از موصل برای برگشت به ایران اقدام کرد که این بار روسها به جانش سوءقصد کردند. زندانهای زیادی را تجربه کرد، سر مخالفت با وثوق الدوله مدتی در زندان شهربانی بود، بعدها پس از کودتای سوم اسفند با بقیه آزادیخواهان باز هم مدتی را در باغ سردار اعتماد زندانی شد، بعد از سفر به شوروی و بازگشت به ایران _با فریب تیمورتاش_ مدتی هم به زندان قصر افتاد؛ ولی قصر آخرین زندان او بود.
در اسناد مرگ او به خاطر ابتلاء به مالاریا و نفریت رخ داده، اما باور شایع این بوده که این شاعر به دست پزشک احمدی و با تزریق آمپول هوا کشته شده است. هیچگاه معلوم نشد او را کجا دفن کردهاند، گمان میشود مزارش در قبری بدون نام در گورستان مسگرآباد باشد. اما موقع بازسازی زندان قصر، سلولی را دیدند که بر دیوارهایش اشعار فرخی یزدی نوشته شده بود. به همین خاطر آنجا را به عنوان سلول فرخی یزدی نامگذاری کرده و آن را مرمت و بازسازی کردند، اکنون هم در معرض بازدید عموم قرار دارد.
فرخی یزدی همانطور که در این غزل میگوید:
تا مگر به دست آرم دامن وصالش را
میدوم به پای سر در قفای آزادی
در محیط طوفانزای، ماهرانه در جنگ است
ناخدای استبداد با خدای آزادی
دامن محبت را گر کنی ز خون رنگین
میتوان تو را گفتن پیشوای آزادی
فرخی ز جان و دل میکند در این محفل
دل نثار استقلال، جان فدای آزادی
به سر دنبال آزادی دوید و جانش را برای آزادی فدا کرد.
ابیاتی از این غزل او در زمان انقلاب اسلامی ایران در سال ۵۷ نیز به سرودی حماسی بدل شد و بارها خوانده و شنیده شد.
نظر شما